دو شنبه 29 شهريور 1394 |
...سراب رد پاي تو کجاي جاده پيدا شد
کجا دستاتو گم کردم که پايان من اينجا شد
کجاي قصه خوابيدي که من تو گريه بيدارم...
نسيم خنکي مي آيد پنجره باز مي شود ساعت دونصف شب است هواي اصفهان عاشق ترم مي کند
به قول يار شفيق تنهايي ام:مستم کن آنچنان که ندانم ز بيخودي در پرده خيال که آمد کدام رفت!
گاهي تنهايي لذتي دارد به اندازه ياد آوري انساني که هنوزبا وجود سالها فاصله به قوت اولين روز در ذهنت باقي است حتي باورت هم نمي شود که تصويرش نه مات شده نه کمرنگ
صداي داريوش در گوشم مي پيچد يه حسي از تو در من هست که مي دونم تو را دارم...
خاطره اي که خيال ام را اوج مي دهد دفترم را مي بندم بقيه اش باشد براي فردا فردا!خيالم بالاتر مي رود آسمان به سياهي شب هاي ديگر است اما
حتم دارم فردا صبح وقتي آبي نگاهش تمام دنيارا تصرف کند خيال مرا هم رنگ مي زند...
نویسنده : نگار
|