خيال نقش تو در کارگاه ديده کشيدم به صورت تو نگاري نديدم و نشنيدم

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 40
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 51
بازدید ماه : 108
بازدید کل : 11010
تعداد مطالب : 31
تعداد نظرات : 4
تعداد آنلاین : 1



شب نوشت

...سراب رد پاي تو کجاي جاده پيدا شد

کجا دستاتو گم کردم که پايان من اينجا شد

کجاي قصه خوابيدي که من تو گريه بيدارم...

نسيم خنکي مي آيد پنجره باز مي شود ساعت دونصف شب است هواي اصفهان عاشق ترم مي کند

به قول يار شفيق تنهايي ام:مستم کن آنچنان که ندانم ز بيخودي       در پرده خيال که آمد کدام رفت!

گاهي تنهايي لذتي دارد به اندازه ياد آوري انساني که هنوزبا وجود سالها فاصله به قوت اولين روز در ذهنت باقي است حتي باورت هم نمي شود که تصويرش نه مات شده نه کمرنگ

صداي داريوش در گوشم مي پيچد يه حسي از تو در من هست که مي دونم تو را دارم...

 خاطره اي که خيال ام را اوج مي دهد دفترم را مي بندم بقيه اش باشد براي فردا فردا!خيالم بالاتر مي رود آسمان به سياهي شب هاي ديگر است اما

 حتم دارم فردا صبح وقتي آبي نگاهش تمام دنيارا تصرف کند خيال مرا هم رنگ مي زند...

:: موضوعات مرتبط: دلنوشته، ،
نویسنده : نگار
صفايي بود ديشب با خيالت خلوت دل را!

چو بستی در به روی من به کوی صبر رو کردم   چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم

چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو      بخود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم

خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یکروتر       من اینها هر دو با آیینه ی دل رو به رو کردم


صفايي بود ديشب با خيالت خلوت دل را       ولي من باز پنهاني تو را هم آرزو کردم

  

:: موضوعات مرتبط: شعر، شعر کلاسيک، شاعران، شهريار، ،
:: برچسب‌ها: شهريار شعر زيبا از شهريار صفايي بود ديشب با خيالت خلوت دل را,
نویسنده : نگار
عاشق ترین درخت

 

:: موضوعات مرتبط: شعر، شعر نو، ،
نویسنده : نگار
شب نوشت

من عاشق عشقاي قديمي ام

عشقايي که توش معصوميت بود دستپاچگي سرخ و سفيد شدن به پته پته افتادن

عشقايي که تهش به تجاوز و خودکشي و قتل افسردگي ومعها!نميرسه حتي اگه بهم هم نميرسيدن!

عشقاي نااابي که بايد ازش افسانه ساخت  نه عشقاي دريده و خشن حالا که حالم رو به هم ميزنه...

دارم سعي ميکنم موضوعي بنويسم فعلن دارم داستان عاشقانه مينويسم گرچه خودم ي رماني که فقط عاشقانه باشه رو نميپسندم ولي برا دس گرمي بايد بنويسم تو دس انداز گير کردم مرگ عموم از نفس انداختم...

ارامش مرموز شب زوزوي باد حس مردن تدريجي! يادم به شعر سعدي افتاد

همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد             اگر احتمال دارد به قيامت اتصالي

:: موضوعات مرتبط: دلنوشته، ،
نویسنده : نگار
روياهاي خيس

:: موضوعات مرتبط: دلنوشته، ،
:: برچسب‌ها: عکس نوشته,
نویسنده : نگار
گريه نمي دهد امان...

آه که مي زند برون از سر و سينه موج خون 

 من چه کنم که از درون دست تو مي کشد کمان

پيش تو جامه در برم نعره زند که بر درم   

 آمدمت که بنگرم گريه نميدمد امان

:: موضوعات مرتبط: شعر، شعر کلاسيک، شاعران، هوشنگ ابتهاج(ه.ا.سايه)، ،
:: برچسب‌ها: شعر عاشقانه, شعر احساسي, عشق,
نویسنده : نگار
سنگيني

اگه من يه فيلسوف بودم حتما اينو اثبات ميکردم که سنگيني باارزشتر از سبکي است!

البته که سبکي آرامش همراه دارد ولي اگر هستي سبک بود دنيا سبکي مطلق،پوچي بي حد بود...

از نظر من هستي بار سنگيني است که انسان موقع به دنيا آمدن به عهده ميگيرد و تحت تاثير سنگيني اين بار گريه سر ميدهد!...معتقدم انسان هايي که اين بار را بپذيرند هستي به آنها وقار و سنگيني از جنس خودش مي دهد

يکي از آن آدم ها عموي من بود متاسفم که از اين به بعد بايد فعل ماضي برايش بگويم....تاسفي که به هيچ دردي نميخورد!

يکشنبه اول شهريور 1394بزرگترين عمويم در اثر ايست قلبي فوت کرد روي اعلاميه فوت اش شعري نوشته بود که خيلي به دلم نشست

شربتي از لب لعلش نچشيديم و برفت

روي مه پيکر او سير نديدم و برفت

گويي از صحبت ما نيک به تنگ آمده بود

 بار بربست و به گردش نرسيديم و برفت...

دقيقا نمي دانم چرا آنقدر که وقار و غرور انساني اش مرا جذب مي کرد مهرباني اش نکرد

 عکس اعلاميه اش انگار فرياد مي زد لازم نيست برايم گريه کنيد چون من واقعا نمردم!!!

حتي بعد از مرگش سنگيني وجودش،وقاري که از چشمانش ميبارد با تمام وجودم حس ميکنم...

روحش تا ابد مقرون رحمت باد....

:: موضوعات مرتبط: دلنوشته، ،
نویسنده : نگار