جمعه 24 مهر 1394 |
خبرنامه وب سایت: آمار وب سایت:
|
با تيشه خيال تراشيده ام ترا.....
اين آهنگه رو تو سايت موزيک شنيدم خيلي خوشم اومد ازش اينم يه قسمتاييش بشين رو به رو مو و چشامو ببين ببين آرزوهاي من مسرين محاله بموني و عاشق نشي محاله بموني و نشي مثل من صدامو به احساس تو مي سپارم تا اين حال و روزو قضاوت کني به عشق تو مي خونم نوت به نوت مي خام بودنم را حمايت کني صدامو مي برم بالا... :: برچسبها: دانلود آهنگ صدامو مي برم بالا,
...سراب رد پاي تو کجاي جاده پيدا شد کجا دستاتو گم کردم که پايان من اينجا شد کجاي قصه خوابيدي که من تو گريه بيدارم... نسيم خنکي مي آيد پنجره باز مي شود ساعت دونصف شب است هواي اصفهان عاشق ترم مي کند به قول يار شفيق تنهايي ام:مستم کن آنچنان که ندانم ز بيخودي در پرده خيال که آمد کدام رفت! گاهي تنهايي لذتي دارد به اندازه ياد آوري انساني که هنوزبا وجود سالها فاصله به قوت اولين روز در ذهنت باقي است حتي باورت هم نمي شود که تصويرش نه مات شده نه کمرنگ صداي داريوش در گوشم مي پيچد يه حسي از تو در من هست که مي دونم تو را دارم... خاطره اي که خيال ام را اوج مي دهد دفترم را مي بندم بقيه اش باشد براي فردا فردا!خيالم بالاتر مي رود آسمان به سياهي شب هاي ديگر است اما حتم دارم فردا صبح وقتي آبي نگاهش تمام دنيارا تصرف کند خيال مرا هم رنگ مي زند...
من عاشق عشقاي قديمي ام عشقايي که توش معصوميت بود دستپاچگي سرخ و سفيد شدن به پته پته افتادن عشقايي که تهش به تجاوز و خودکشي و قتل افسردگي ومعها!نميرسه حتي اگه بهم هم نميرسيدن! عشقاي نااابي که بايد ازش افسانه ساخت نه عشقاي دريده و خشن حالا که حالم رو به هم ميزنه... دارم سعي ميکنم موضوعي بنويسم فعلن دارم داستان عاشقانه مينويسم گرچه خودم ي رماني که فقط عاشقانه باشه رو نميپسندم ولي برا دس گرمي بايد بنويسم تو دس انداز گير کردم مرگ عموم از نفس انداختم... ارامش مرموز شب زوزوي باد حس مردن تدريجي! يادم به شعر سعدي افتاد همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد اگر احتمال دارد به قيامت اتصالي
اگه من يه فيلسوف بودم حتما اينو اثبات ميکردم که سنگيني باارزشتر از سبکي است! البته که سبکي آرامش همراه دارد ولي اگر هستي سبک بود دنيا سبکي مطلق،پوچي بي حد بود... از نظر من هستي بار سنگيني است که انسان موقع به دنيا آمدن به عهده ميگيرد و تحت تاثير سنگيني اين بار گريه سر ميدهد!...معتقدم انسان هايي که اين بار را بپذيرند هستي به آنها وقار و سنگيني از جنس خودش مي دهد يکي از آن آدم ها عموي من بود متاسفم که از اين به بعد بايد فعل ماضي برايش بگويم....تاسفي که به هيچ دردي نميخورد! يکشنبه اول شهريور 1394بزرگترين عمويم در اثر ايست قلبي فوت کرد روي اعلاميه فوت اش شعري نوشته بود که خيلي به دلم نشست شربتي از لب لعلش نچشيديم و برفت روي مه پيکر او سير نديدم و برفت گويي از صحبت ما نيک به تنگ آمده بود بار بربست و به گردش نرسيديم و برفت... دقيقا نمي دانم چرا آنقدر که وقار و غرور انساني اش مرا جذب مي کرد مهرباني اش نکرد عکس اعلاميه اش انگار فرياد مي زد لازم نيست برايم گريه کنيد چون من واقعا نمردم!!! حتي بعد از مرگش سنگيني وجودش،وقاري که از چشمانش ميبارد با تمام وجودم حس ميکنم... روحش تا ابد مقرون رحمت باد....
تمام خيابان بوي غم مي دهد آسفالت ها، آدم ها صداي ويراژ ماشين هايي که تا سرتو برميگر دوني ازت دور شدن... حتي پر نور ترين چراغ هاي شهر هم مات اند و من بي مهابا در پياده رو نيکبخت تنها قدم مي زنم بستني ام آب شده روي مانتو ام چکه مي کند خنده ام مي گيرد! حتي به ديگران نگاه هم نمي کنم احمقانه به نظر مي رسم! دختري که تنها بستني مي خورد توجهي به پسرهاي اطرافش ندارد واز اينکه مانتو اش کثيف شده زير لب مي خندد! تفسير آن ها از من اينگونه است!ولي من با خيالي که تازه آسوده شده و چشماني که حالا شادي را فرياد مي کشند به اين فکر مي کنم که چقدر راحت مي شود از قيد دغدغه ها ، فکرهاي بي سر و ته و غصه هاي اين دنيا خلاص شد و بي دليل خنديد! چقدر عاقلانه مي شود ديوانه بود! ديوانه بود براي خنديدن براي يک لحظه شادي بي دليل..... فقط با فکر کردن به اينکه شايد اين صدا آخرين تپش قلبم باشد! :: برچسبها: ديوانگي معقول,
موفقيت هاي همه ي ما مثه يه کوهيه که سنگايي که اونو درس کردن شکست هاي کوچيک و بزرگ ماست
صفحه قبل 1 صفحه بعد
|
|